I Sit And Wait
تو را بر در نشاند او به طراری"
که میآیم، تو منشین منتظر بر در
"که این خانه دو در دارد
مولوی
دلم تنگ می شود گاه گاهی، برای چیزی که قبلا داشتم و الان از من دور است.برای چیزی از جنس دوست که قبلا همیشه بود، با او زندگی کردم و الان حضورش تنها گهگاهی حس می شود.خب دیگر زندگی است، نمی شود کاری کرد.لا اقل خوب است که این سالی ماهی یک بار هست.
دلم تنگ می شود گاهگاهی، برای کسی که دیگر نیست.برای آنی که رفت و دیگر هرگز نخواهد آمد جز به خواب. تنگ میشود دلم برای او که دیگر فقط با خاطره اش باید زیست.لا اقل خوب است که خاطره اش هست.
دلم تنگ می شود گاهگاهی، برای کسی، شیئی یا حسی که هرگز نبود.هرگز لمسش نکردم. هرگز با آن زندگی نکردم. به اینجا که می رسم نمی دانم به چه امید آرامش کنم. به کدام خاطره یا کدام سالی ماهی یک بار...
قبول که گله بی انصافیست، ولی این هم رسمش نیست